• عقل از کف داده و دل در دست گرفته اند و از بزرگی این دل بهره برده و در پی کشف دور دستهای فیزیک و متافیزیک هستند. از غیب می گویند، فلسفه خلقت انسان در روز ازل می دانند و از سرانجام تاریخ می نویسند


    ادامه مطلب...



  • ظاهرا هر که در این طریق پیشتر رفته سولاتش نیز پیشتر رفته و بر ابهاماتش افزون گشته. می روی تا بدانی و با هر گام بیشتر دانی که نادانی.


    ادامه مطلب...



  • گاهی قصد گفتن حرفی نداری و خود سر ریز می شود! گاهی به حرف می آورند ترا! گاهی اگر پاسخ نگویی گمان می کنند که لالی! گاهی سخن می گویی به امید شنیدن حتی یک کلمه از آنکه ...


    ادامه مطلب...



  • گاهی حرفی زده می شود که قصد گفتن نداشته ای! گاهی به اشتباه متنی منتشر می شود که قصد انتشار نداشته ای! بعدا باید بر آن عکسی افزود و خلاصه ای.


    ادامه مطلب...



  • بسیار نوشتم، بسیار خواندم، بسیار ملاقات بزرگواران بسیار مرا بسیار تغییر داد. خلوت اتاق من جای اندیشیدن بود و شنیدن بیش از نوشتن. اکنون احساس می‌کنم که بسیار بسیار شده است مرا سماع در بازار و فریاد بر مناره!


    ادامه مطلب...

حکایت جاودانه

بانگ جرس می آید! وقت رفتن است برای یکی و حکم به ماندن برای آن یکی! رفتن تلخ است چون طعم قهوه تلخی به کنجی تاریک در میان دود و حسرتهای زندگی. لیلایی در پی ساربان می‌رود و مجنونی می‌ماند با پایین رفتن از پله های دوار زندگی تا به زیرزمین تنهایی آن کنج خلوت با طعم هوسی که تا ابد یادآورت خواهد بود. به یاد یاری خوشا قطره اشکی!

ای ساربان ای کاروان، لیلای من کجا می‌بری؟
با بردن لیلای من، جان و دل مرا می‌بری!

ای ساربان کجا می روی؟ لیلای من چرا می بری؟!

در بستن پیمان ما تنها گواه ما شد خدا،
تا این جهان بر پا بود این عشق ما بماند به جا.

ای ساربان کجا می روی؟ لیلای من چرا می بری؟!

تمامی دینم به دنیای فانی، شراره ی عشقی که شد زندگانی!
به یاد یاری خوشا قطره اشکی، ز سوز عشقی خوشا زندگانی!

همیشه خدایا، محبت دلها، به دل‌ها بماند، بسان دل ما.
چو لیلی و مجنون فسانه شود، حکایت ما جاودانه شود.

تو اکنون ز عشقم گریزانی،
غمم را ز چشمم نمی‌خوانی،
تو از عاشقی چه می‌دانی؟!

پس از تو نمودن برای خدا، تو مرگ دلم را ببین و برو.
چو طوفان سختی ز شاخه‌ی غم، گل هستی‌ام را بچین و برو!
که هستم من آن تک درختی، که در پای طوفان نشسته،
همه شاخه های وجودش ز خشم طبیعت شکسته!

ای ساربان کجا می روی؟ لیلای من چرا می بری؟!

چه کس گفت: زندگی رسم خوشایندی است؟! مگر همان نیست که گفت: زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد. چرا گمان می کرد دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیما هم خوشایند است؟! همه توانم را در بازوانم جمع می‌کنم و سنگی به سوی آسمان پرتاب می‌کنم!

1395/06/03

تعداد بازدید:1402
نظرات شما

مسئولیت نظرات ارائه شده در این صفحه با شخص نویسنده آن است و اینجانب فقط مسئول پاسخ های خود هستم.